نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید    ( 1171 )                                               

آدرس این وبلاگ در تلگرام  َ        

https://telegram.me/adabvaerfan

سوره 24 : نــور ( مدنی ـ 64 آیه دارد ـ جزء  هیجدهم ـ صفحه 350 )


  ( قسمت هشتــــم )


نـور ایمـان و تـوحیـد



 

   ( جزء هیجدهم صفحه 354 آیه 35 ) 

بسم الله الرحمن الرحیم   

اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ... یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشَاءُ  


   ترجمه لفظی آیه شریفه :

 

خدا نور آسمان ها و زمین است ...‏ خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مى ‏کند


 

 نگاهی ادبی و عرفانی به آیه شریفه :

 

در آثار منقول آمده که ؛

یکی از دانشمندان اسلام در جنگ با روم اسیر رومیان شد ، و پس از آزادی ، مدتی در آن جا بماند ، روزی رومیان را دید که همگی در بیابانی گرد ْآمده اند ، سبب پرسید ؛ گفتند در اینجا اسقفی است که سالی یک بار از صومعه بیرن آید ، و مردم را پند دهد ، و امروز روز میعاد است ، که مردم برای شنیدن پند اسقف آمده اند ، و آن دانای مسلمان هم با رومیان در آن جا حاضر شد ، گویند سی هزار کس بودند ، اسقف به منبر شد ، و خاموش نشست ! مردم تشنه ی سخن وی بودند !

گفت : سخن گفتن من بسته شده ! بنگرید مگر غریبی از اهل اسلام در میان شما است !

گفتند ما نمی دانیم و کسی را نمی شناسیم ،

اسقف به آواز بلند گفت : هرکس از کیش محمّد است از جا برخیزد !

مسلمان گوید : من ترسیدم و تغافل کردم !

اسقف گفت : اگر شما او را نمی شناسید ، و او خود را نمی شناساند ، من او را می شناسم ! پس از آن در روی مردمان ، نیک نگریست ، و چون چشمش بر عالِم مسلمان افتاد ، با شتاب گفت : او این است ! همان کسی را که من می جویم !

ای جوانمرد ؛ برخیز و نزد من بیا ! که با تو سخن دارم !

بلند شدم و نزد او رفتم ،

پرسید : تو مسلمانی ؟

گفتم : آری ،

گفت : از دانایان آنها هستی یا از نادانان ؟

گفتم : به آن چه دانم عالِمم ، و آن چه را ندانم متعلّمم ! و در شمار نادانان نیستم !

گفت : تو را سه مسئله می پرسم ، مرا جواب ده ،

گفتم : تو را جواب دهم به دو شرط ! یکی آن که بگویی مرا چگونه شناختی ؟ دیگر این که من نیز سه مسئله از تو می پرسم ، مرا جواب دهی ،

 اسقف آهسته سر بر گوش من نهاد و گفت : تو را از نور ایمانت شناختم ! که نور ایمان و توحید تو درخشیدن داشت !

آن گاه پرسید : پیغمبر شما می گوید : در بهشت درختی است که شاخه ای از آن در هر کاخی هست ! نظیر آن در دنیا چیست ؟

گفتم : مانند آن درخت در این دنیا ، آفتاب است که به سرا و کویی پرتو افکَنَد !

گفت : راست گفتی ،

پرسید : پیغمبر شما گفته : بهشتیان آب و غذا خورند و آنان را هیچ حَدَثی (ادرار و مدفوع) نباشد ! مانند آن در دنیا چیست ؟

گفتم : بچه در شکم مادر غذا می خورد و حَدَث ندارد !

گفت راست گفتی ،

پرسید : رسول شما گفته که یک حبّه صدقه و یک ذرّه احسان در دنیا ، در قیامت کوهی بزرگ باشد ! در دنیا نظیر آن چیست ؟

گفتم : بامدادان که آفتاب برآید و شام گاهان که فرو روَد با خود سایه ای در عقب گذارد که به ذات خویش کوتاه بوَد ولی چون پیش آفتاب بداری دراز باشد ! و بسیار و بزرگ نماید !

گفت راست گفتی !

آن گاه من از او پرسیدم :

بهشت چند درب دارد ؟ گفت : هشت درب

گفتم جهنم چند درب دارد ؟ گفت : هفت درب !

پرسیدم بر درب بهشت چه نوشته ؟

اسقف از این سئوال در سکوت بماند !

رومیان گفتند : جواب ده ، تا این مرد بیگانه نگوید که اسقف نتوانست جواب گوید !

اسقف گفت : اگر ناچار به جوابم  ، پس با صلیب و زنّار راست نمی آید ! آن گاه زنّار را بگشاد و صلیب را بیفکند ، و گفت :

روی درب بهشت نوشته شده : لا اِلهَ اِلاّ اللهُ محمّدٌ رسولُ الله ، نیست خدائی جز خدای یگانه ، و محمّـــد(ص) فرستاده ی او است !

رومیان چون این بشنیدند ، اسقف را دشنام دادند و بر وی سنگ بیانداختند ،

آن گاه اسقف به مسلمان گفت : آیتی از قرآن بخوان ،

من این آیه را خواندم : وَاللهُ یَدعُوا اِلی دارِالسَّلام .

اسقف چون آیه را شنید بگریست و گفت :

ای مردم ؛ بدانید که پرده از چشم ما برداشتند ، و به زودی هفتصد فرشته با هودج آیند و ارواح ما شهیدان را به آسمان برند ، و من یقین دارم که از شما ها هفتصد نفرتان مسلمان شوند و اکنون در این کرامت من نگرند !

آن گاه گروهی از رومیان زنار گشودند و صلیب شکستند و مسلمان شدند ، ولی باقی مردم بر آنها تاخته ، آنان را با اسقف همگی بکشتند .

چون کشتگان را شماره کردند ، بی کم و زیاد هفتصد نفر بودند !

مقصود از بیان این حکایت این است که ؛

نورِ مؤمنِ موحّد ، در میان مشتی کافرِ منکر ، می تافت ،

تا اسقف بدید و آن مؤمن را بشناخت و آن واقعه به وقوع پیوست !




موضوع :